محمدکسری و محمدصدرامحمدکسری و محمدصدرا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

محمد کسری و محمد صدرا

باغ وحش

خونه مادر جون بودیم همه با هم تصمیم گرفتیم بریم باغ وحش،خیلی خوش گذشت ،شما اولین بار بود که حیوان های واقعی رو میدیدین خیلی ذوق کرده بودین و خیلی خوشحال بودین،عمه افسانه براتون خوراکی میخرید و شما با میل میخوردین و حیوان ها رو تماشا میکردین   بعدش بابا امیر شما رو برد سوار ماشین و موتور وسوار کلی وسیله های بازی کرد ،خلاصه که خیلی بهتون خوش گذشته بود   اینجا به کمک عمه سمیه یه بره کوچولوی ناز رو بغل کردین  
18 فروردين 1393

طوطی های مامان و بابا

این روزها مثل طوطی شدین و هر چیزی رو که بشنوید تکرار میکنید و سعی میکنید جمله بگید مثلا از شعراتون بگم: چشم چشم ابرو (این سه کلمه میفته تو loop و هی تکرار میکنید و ما هم کلی ذوق میکنیم) رعنا تویی رعنا(دوباره هی میگین رعنا تویی رعنا) گل گل گل ولی نمیدونید که تکرار همین جملات کوتاه شما برای ما شیرین و خوشحال کننده است خوب بهتره یه کم از رابطه خودتون بگم: خیلی بهم وابسطه هستین طوری که اگر صبح یکی تون زودتر بیدار شه انقدر بالای سر اون یکی میشینه تا بیداار شه،همدیگرو به نام داداشی صدا میکنید ،وقتی ازتون میپرسم اسم داداشت چیه اول میگین داداشی صدرا زمانی یا دادشی کسری زمانی،شدیدا بهم علاقه دارین وقتی کسی بهتون یه چیزی میده سریع میگ...
18 فروردين 1393

دنیای بازی

تلویزیون داشت دنیای بازی رو نشان میداد ،به بابا امیر گفتم بریم، اونم موافقت کرد و با مامانی و بابایی رفتیم به دنیای بازی،اول از همه سوار اسب شدین بعد هم دوتایی با هم سوار ماشین شدین و بعد هم سوار قطار شدین من خیلی میترسیدم اخه نذاشتن که من هم باهاتون سوار شم شما دو تایی سوار شدین و رفتین و من همش میترسیدم که خدای نکرده نیفتین ولی الحمدلله اتفاقی نیفتاد.   بعد هم کلی بازی کردین واخر از همه رفتین تو استخر توپ اولش گریه کردین وترسیده بودین ولی کم کم ترستون ریخت و رفتین بازی کردین   امیدوارم همیشه شاد و خندان باشید عسل های مامان و بابا   ...
10 بهمن 1392

نوپزشکان مامان

سلام دکتر های مامان،الهی به زودی دکتر بشین و تخصص بگیرید و من و بابا امیر بهتون افتخار کنیم            الهی من قربون خودتون و گوشیتون و عینکتون برم. با این ست های پزشکی خیلی قشنگ با هم بازی میکنید یکیتون می خوابه و اون یکی معاینه اش میکنه،دوباره جاهاتون رو عوض میکنید. الهی 120 ساله بشین و پزشک و متخصص بشین ،تا من به ارزوم برسم عاشقتونم. ...
24 دی 1392

شیرین زبانی

سلام فرشته های کوچولوی مامان،این روزها یه کم قد کشیدین و بزرگ شدین،دارید سعی میکنید جمله بگید،مثلا میگید:دوسیت دانم،I love you،مامان پاشو،بابا امیر نیست،عزیز پاشو،خلاصه انقدر شیرین زبان شدید که خدا میدونه محمد صدرا به مادر جون میگه مامان جون،وقتی میگی مامان جون ادم دلش میخواد بخورتت،محمد کسری هم وقتی میگی کبوتر یا جوجه لبات انقدر خوشگل میشه که خدا میدونه یه روز دیدم خیلی بیکاریم دوربین رو برداشتم ازتون عکس گرفتم بعد هم نشتم روش کار کردم ،امیدوارم که خوشتون بیاد   این کامیون های خوشگل هدیه دایی مصطفی ست ،بنده خدا خیلی سعی کرده تا تونسته دو تا ماشینه یه شکل و یه رنگ براتون پیدا کنه دستش درد نکنه ،راستی یادم رفته بود بگم ،...
17 دی 1392

سفر شمال

سلام امید های زندگی مامان،ببخشید که این مطلب ر و انقدر دیر براتون میزارم آخه عکساش دیر به دستم رسیده ،تابستان سال 92 همه فامیل به خونه عمه (عمه مامان)دعوت شدیم ،من وبابا امیر و شما کلوچه ها و مامانی و بابایی و دایی مرتضی و خانواده عمو مسعود از تهران به سمت امل حرکت کردیم تقریبا 7 ساعت تو راه بودیم چون ترافیک جاده هراز خیلی سنگین بود ،شب رفتیم خونه عزیز خوابیدم و فردا شب هم رفتیم خونه عمه خیلی خوش گذشت و فرداش رفتیم دریا ،شما دوتا تا دریا رو دیدین زدین زیر گریه اونم چه گریه ای مگه آروم میشدید،از یه طرف بابا امیر و دایی  رفته بودن تو دریا من دلم شور میزد از یه طرف هم شما اروم نمیشدین خلاصه بعد از یه ساعت به کمک مامانی و زنمو سعی کردی...
18 آذر 1392

سفر قم و جمکران

ما با دوست بابا امیر و خانمش رفتیم قم و جمکران،تو راه رفت شما خواب بودین ولی تو راه برگشت حسابی جبران کردین و تا در خونه شلوغ میکردین،موقعه اذان مغرب بود رسیدیم قم اونجا نماز خوندیم و رفتیم سمت جمکران خیلی خلوت بود و شما دو تا ،تا میتونستید دویدین و بازی کردین،من شام درست کرده بودم تو حیاط نشستیم شام خوردیم و برگشتیم،انشاالله جز سربازان اقا امام زمان باشین و همیشه سلامت و خوش باشین،اینم از عکساتون با بابا امیر و عمو حسین قربون تیپتون برم که با لباس خونه انقدر خوش تیپین عاشقتونم ...
29 آبان 1392