محمدکسری و محمدصدرامحمدکسری و محمدصدرا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

محمد کسری و محمد صدرا

جشن نیمه شعبان

  ز فکر گناه پاک بودن عشق است از هجر تو سینه چاک بودن عشق است آن لحظه که راه می روی آقاجان زیر قدم تو خاک بودن عشق است   نیمه شعبان هم از راه رسید و شما دو سرباز کوچک آقا امام زمان هم در جشن میلاد امام که در منزل عمه فرزانه برگزار شد  شرکت کردین   بیایید همه با هم برای ظهور اقا امام زمان دعای فرج بخوانیم   ...
22 خرداد 1393

سفر شمال(ایراء)

15 خرداد تعطیل بود و ما تصمیم گرفتیم از 3 روز تعطیل استفاده کنیم و رفتیم ایراء خونه عزیز(مادربزرگ مامان زهرا) هوا خیلی خوب و شما از هوا نهایت استفاده رو کردین ،هر کسی میخواست بره پیاده روی شما میگفتین منم بیام و شما دو تا هم میرفتین وکیف میکردین مثلا اینجا با عمو مسعود و فاطمه اومدین گردش       هر روز می امدین توی پارک و بازی میکردین   این هم یه عکس 4 تایمون   این هم عکس سه تایی با نهال  (دختر میترا)   صدرا در حال گشت و گذار ...
19 خرداد 1393

بیماری محمد صدرا و محمد کسری

جمعه صبح این هفته ساعت 7 صبح بود که محمد صدرا با استفراغ از خواب بیدار شدی  و تا ساعت 9 صبح 3 بار استفراغ کردی و من و بابا امیر به همراه عمه سمیرا سریع رفتیم بیمارستان اونجا یه امپول برات تزریق کردن و شربت تجویز شد اما متاسفانه بعد از اینکه ما امودیم خونه دوباره حالت بد شد خیلی شدید استفراغ کردی و ما دوباره به بیمارستان مراجعه کردیم و متاسفانه شما رو بستری کردن خیلی بی حال بودی ازت نمونه ادرار و خون گرفتن که الحمدلله مشکلی نداشت،الهی مامانت برات بمیره وقتی میخواستن ازت رگ بگیرن خیلی اذیت شدی من و عمه سمیرا هر کاری میکردیم که اروم بشی فایده نداشت ،عمه جون با دستکش پرستار برات بادکنک درست کردو باهات بازی میکرد و.......... اما شما...
7 خرداد 1393

یک روز تعطیل

جمعه هفته گذشته که میشه 26 اردیبهشت ماه 93 ما خونه بودیم و عمه ها همراه با مادر جون و عمو محمد اومدن خونه ما و همگی با هم رفتیم بوستان جوانمردان ایران ،اونجا پر از درخت های توت بود و شما کلی توت خوردین و بعد با عمو محمد رفتین سرسره بازی،کلی بهتون خوش گذشت و حال کردین     بعد از اون به دعوت عمه سمیرا و عمه افسانه برای خوردن شام رفتیم رستوران مروارید اول با ماهی ها بازی کردین   بعد رو صندلی غذا خوری نشستین و طبق معمول خواستین نوشابه بخورین،شما تو این سن عاشق مایعات هستین و هر چقدر آب و نوشابه و دوغ و شربت میخورین سیر نمیشین خلاصه با همکاری همگی تونستیم نوشیدنی ها رو کم کنیم تا شما یه...
3 خرداد 1393

تولد سام

22 اسفند ماه 1392 خدا یه گل ناز به دایی مصطفی و زندایی عطا کرد ،اسم پسر دای تون سام،خیلی خوشگل و ناز انشالله زیر سایه پدر و مادر بزرگ شه،وقتی رفتیم خونه دایی شما رفتین سمتش وقتی خواستین به سام دست بزنین بابا امیر پرسید دارید چی کار میکنین شما گفتین میخوایم گلگلک(قلقلک)بدیم،ما هم از خنده قش کردیم این هم عکس پسر دایتون   عمه جون دوست دارم منتظرم یه کم بزرگ بشی تا حسابی بوخورمت ...
31 فروردين 1393

نوروز 1393

امسال به لطف خداوند متعال سومین سال تحویله که ما 4 نفری سر سفره هفت سین در کنار هم هستیم،من و بابا امیر لحظه سال تحویل گریه کردیم و خدا رو به خاطر تمام نعمت هاش به خصوص به خاطر بزرگترین نعمتش یعنی شما دو تا عزیزهای دل مامان،شکر کردیم،امیدوارم 120 سال زنده باشید و نوروز هر سالتون بهتر از و زیباتر از سال قبل باشه. امسال بابا امیر هفته اول عید سر کار بود و ما هم، در تهران به دید و بازدید پرداختیم،هفته دوم عید رفتیم شمال،دو ماشین شدیم و رفتیم تنکابون اولین روز هوا افتابی و ما صبحانه  رو تو جاده خوردیم و از طبیعت اسفاده کردیم ،از کلار دشت گذشتیم و برای ناهار تو جنگل عباس اباد وایسادیم و شما اونجا بازی کردین و ناهار خوردین بعد ر...
22 فروردين 1393

باغ وحش

خونه مادر جون بودیم همه با هم تصمیم گرفتیم بریم باغ وحش،خیلی خوش گذشت ،شما اولین بار بود که حیوان های واقعی رو میدیدین خیلی ذوق کرده بودین و خیلی خوشحال بودین،عمه افسانه براتون خوراکی میخرید و شما با میل میخوردین و حیوان ها رو تماشا میکردین   بعدش بابا امیر شما رو برد سوار ماشین و موتور وسوار کلی وسیله های بازی کرد ،خلاصه که خیلی بهتون خوش گذشته بود   اینجا به کمک عمه سمیه یه بره کوچولوی ناز رو بغل کردین  
18 فروردين 1393

طوطی های مامان و بابا

این روزها مثل طوطی شدین و هر چیزی رو که بشنوید تکرار میکنید و سعی میکنید جمله بگید مثلا از شعراتون بگم: چشم چشم ابرو (این سه کلمه میفته تو loop و هی تکرار میکنید و ما هم کلی ذوق میکنیم) رعنا تویی رعنا(دوباره هی میگین رعنا تویی رعنا) گل گل گل ولی نمیدونید که تکرار همین جملات کوتاه شما برای ما شیرین و خوشحال کننده است خوب بهتره یه کم از رابطه خودتون بگم: خیلی بهم وابسطه هستین طوری که اگر صبح یکی تون زودتر بیدار شه انقدر بالای سر اون یکی میشینه تا بیداار شه،همدیگرو به نام داداشی صدا میکنید ،وقتی ازتون میپرسم اسم داداشت چیه اول میگین داداشی صدرا زمانی یا دادشی کسری زمانی،شدیدا بهم علاقه دارین وقتی کسی بهتون یه چیزی میده سریع میگ...
18 فروردين 1393